نیکا(117)تولد کیانا
یاز یه هفته قبل از اینکه بریم شمال خاله جون سمیرا برای 2 تیر برا کیانا جون توی
مهد کودکشون تولد گرفته بود و مارو هم به مهد دعوت کرد
خیلی خوشحال بودی و همش منتطر تولد کیانا بودی که بری مهدشون رو ببینی
وقتی از شمال برگشتیم مامانی و بابایی هم اومدن تهران و تا یه هفته ای پیش من و
جون سمیرا باشن
از صبحش احساس کردم هم تو هم نویان سرما خوردین و کمی هم آب بینی تون نیومد
اما خود درمانی کردم و بهتون شربت دادم
اصلا حواسم به مهمونی نبود شبش هم که رفتیم خونه خاله شما دوتا اینقدر ماچ و بوسه
و بغل همدیگه رو کردین که نگو
آخر شب هم با گریه دوتاتون برگشتیم خونه فرداش که مامانی بهم زنگ زد ببینه بهترین
یا نه چیزی گفت که کلی عذلب وجدان گرفتم
بله ظاهرا کیانا از تو گرفته بود و تا صبح تو تب میسوخته وای اینقدر ناراحت شدم
چون بدنش یه خورده ضعیفه زود بیماریهارو میگیره خلاصه نتیجه این شد که تولدش 1
روز عقب افتاد و سه شنبه ما رفتیم مهد کودک کیانا جون
الهی بمیرم خیلی رنگ پریده شده بود
وقتی میخواستیم ریم یه بند میگفتی کی میریم تولد
وقتی میخواستیم ریم ساناز دختر عمه هم اومده بود و چون من آژانس
رفته بودم ساناز رو هم بردیم
خدارو شکر خیلی به هر دوتاتون خوش گذشت مخصوصا کیانا عزیزم که اصلا حال
نداشت اما تا نیکا رو دید شارژ شد
نیکا و ساناز دم درب مهد
نیکا آماده شده بره تولد 4 سالگی دختر خالش
دخترم با کیانا جون
همین که رسیدیم رفتی پشت میز کیانا نشستی و فکر میکردی چون دختر خالته همش
باید پیشش باشی
هنوز نرسیده آلیسا بازی
و قطار بازی
من عاشق این سامیار شده بودم
اینقدر که مظلوم بود
اینم همکلاسی های کیانا جون
فقط اون روز از مهد کودک خوشت اومده بود و همش میگفتی منم میخوام برم مهد
کودک درس بخونم اما از فرداش میگفتی میخوام پیش نویان باشم
عزیز دلم خوشحالم که بهت خوش گذشت عزیزم