ثمره عشقمون نیکا ثمره عشقمون نیکا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
ثمره عشقمون نویان ثمره عشقمون نویان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
پیمان عشقمونپیمان عشقمون، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

نیکا و نویان جوجه های نارنجی ما

نیکا 103

1392/10/22 16:25
نویسنده : مامان سمانه
1,214 بازدید
اشتراک گذاری

امروز وقت کردم و اومدم خاطره روز تولد نویان عزیزم رو بنویسم

تا جمعه یه روز قبل زایمانم تمام کارهامو کردم و ساعت 7 همراه بابا داود و نیکا رفتیم

درمانگاه که من آمپولی رو که خانم دکتر داده بود بزنم و از اونجا هم بریم خونه عمه

جون که نیکا دورش

شلوغ باشه و بیتابی نکنه

خیلی استرس داشتم بر عکس زایمان قبلیم که خیلی آروم بودم این دفعه نمیدونم چرا با

ترس شروع کردم

قرار بود دو تا مامانی ها و عمه اینا شب همه خونه عمه جون دورت باشیم تا ناراحتی

نکنی گل من

خیلی بازی کردی و من و بابا شب قبل اول رفتیم و پرونده تشکیل دادیم و بهمون گفتن ساعت 6 صبح بیمارستان باشم و همراهم هم ساعت 8 بیاد

اینم عکس مامان که منتطر بابا جون نشسته

++

اینم بابا جون که منتطر آقای حسابدار هستن

++

وقتی برگشتیم خونه عمه دیدم سرت به بازی با ساناز گرمه و اصلا به من محل هم نمیدی

نمیدونم چرا اینقدر دلم برات تنگ میشد همش بغض میکردم و یه جایی تنهایی گریه میکردم

خدا میدونه که شب اصلا از استرس خوابم نمیبرد و بغلت کردم و خوابوندمت

بلاخره ساعت 5.45 شد و با داود راهی بیمارستان شدمو قرار شد مامان من و عمه ساعت 8 بیان

وای خدا وقتی داشتن حاضرم میکردن  چقدر گریه کردم و یهو لرزم گرفت  و و قتی

روی ویلچر گداشتنم و با داود خداحافطی کردم مامنم هنوز نرسیده بود واییییییییییییییییییییییی کلی گریه کردم

وقتی وارد اتاق عمل شدم همش میلرزیدم و و خودمو با گفتن ذکر آروم میکردم و وقتی

 خانم دکتر اومد یه خورده آرامش گرفتم هنوز 5 دقیقه نبود که کوچولوی قشنگم دنیا اومد و کلی خدا رو بابتش شکر کردم

وقتی بیدار شدم تو ریکاوری از درد داشتم جیغ میکشیدم و خلاصه شب بیمارستان هم که تمومی نداشت

نویان جونم اصلا نخوابید و همش یا بغل مامانم بود یا بغل پرستارها

وای نیکاییییییییییییییییییییییییی من همش دلم برات یه ذره شده بود و داود زنگ زد که نگران

 نباشم و رفتین خونه خودمون و شما بغل داوود خوابیدی و همش میگفتی مامانم رفته آرایشگاه

خلاصه فرداش ساعت 1 رسیدیم خونه و بابا داود هم زحمت کشیدن و گوسفند برای داداش قربونی کردن

وقتی رسیدیم دم در دیدمت که با مامانی منتطر ما هستین

با اون وضعیتم نمیدونم چطوری خودمو بهت رسوندم و بغلت کردم و کلی گریه کردم و بهم چسبیدیم

تو با اون دستهای لطیفت اشکهامو پاک میکردی و میگفتی مامان چی ششدی عزیزمیییییییییییییییییییی

بعدش کادویی که از قبل حاضر کرده بودیم و بهت دادیم و گفتیم داداشی دنیا اومد و برات اینا رو اورده

کلی از دیدن نویان ذوق کردی و عزیزم

اینم کادوهای نیکا جونم

++

اینم یه آی پد

++

کلی با داداشی ذوق میکنی و حسودی نمیکنی چون ما همش به شما محبت میکنیم

داود بیچاره از ترسش میاد یواشکی نویانو بغل میکنی

خدا روشکر نویان بچه خوبیه  و مثل کوچیکیهای خودت مظلومه

از روزی که اومدم خونه اصلا استراحت ندارم

نویان که شبها گریه میکنه نیکا هم بیدار میشه و تا امروز خودم اصلا یه لحظه هم دراز

 نکشیدم خیلی سخته اما دیدن دو تا فرشته خوشگل دلمو به همه چیز گرم میکنه

عکس نویان جون بعد از تولد

++

نویان و بابا داود

++

 

 اینجا هم 3 روزگی نویان که برای غربالگری داره حاضر میشه

همراه عمه جون و مامانی رفتن درمانگاه

++

خدا رو شکر زردی هم نداشتی و وقتی دیروز برای چکاب بردمت پیش دکتر نیکا خیلی ازت راضی بود و کلی به ما به خاطر داشتنت تبریک گفت

این هم نیکا با داداشیش

++

++

4 روزگی نویان جون

++

اولین پستونک خوردن

++

++

امروز هم عمه جون زحمت کشیدن و جفتتون رو بردن حمام و پسرم اولین حمامش رو در 9 روزگی رفته

++

اینا هم عشقهای من هستن

نیکا همش میره سراغش و بهش میگه که عاشقتم و دوستت دارم

واقعا دختر فهمیده ای هستی عزیز دلم بوسسسسسسسسسسس

++

الهی مامان فدای جفتتون بشه

فردا هم که 10 نویان هست قراره کیک بگیرم و عکساشو براتون میزارم تا پست بعدی فعلا بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

مرجان مامان آران و باران
23 دی 92 2:22
سلام عزیز دلممممممممممممم مبارک باشه فدات شمممممممممم خیلی تو فکرت بودمممممممم ولی بخدا اصلا وقت نکردمم شرمنده دیر اومدم دوست خوبممممممممممممم درگیر مریض و وروجکا بودم خودت میدونی عزیزمممممم هزار ماشالا چقدر بامزستتتتتتتتتت به نطرم شبیه نیکا هستشش خدا حفظشون کنه میبوسمتونننننننننن
مامان سمانه
پاسخ
ممنونم عزیزم خودم دیگه درکت میکنم گلم بوسسسسسسسسسسسسسسس
samane
23 دی 92 6:57
mobarak bashe samane joonn
دوستدار نیکان و نویان
25 دی 92 12:32
مبارک باشه مامانی قدم نورسیده مبارک خانمی
جیران بخشنده
26 دی 92 11:05
قربون جفتتون بشم عزیزای دلمین آفرین به نیکا جونم که این قدر فهمیدست و به داداشیش حسودی نمیکنه کادوهای خوشگلت هم مبارک نیکا جونم دست نویان جون درد نکنه
مهسا
27 دی 92 20:01
سلام ای جانم نویان جونم قدم گل پسری مبارک باشه ماشاا... مثل خواهریش خوشگل ونازه قربون نیکا جونم برم من که داداشیش رو دوست داره بوووووووووووووووووووووووووووووس
آناهیتا مامانیه آرمیتا
5 بهمن 92 20:19
مباااارکه وای سمانه جون خیییلی خوشحال شدم بادیدن این پست فکرنمیکردم به این زودی پست بذاری این بودکه دیراومدم شرمنده عزیزم خیلی نازه مخصوصاعاشق عکس آخرشدمایشالا قدمش خیرباشه گل پسر میبوسمتون مامان و نی نی های نااااز
صفورا مامان آوا
12 بهمن 92 16:19
ای جوووووونم تبرییییییک میگم عزییییییییییزم قدم نو رسیده مبااااارکااا باشه ایشالا خانواده خوشبختتونو خوشبخت تر بکنه
آناهیتا مامانیه آرمیتا
12 بهمن 92 17:25
khosusi azizam
مامان بهراد
20 بهمن 92 8:06
واي عزيزم من نميدونستم چه خبرهاي غافلگيركننده‌اي بسيار خوشحال شدم مباركتون باشه قدمش خير و بركت به زندگيتون بياره نميدوني وقتي وارد وبلاگ شدم اين خبر و كه ديدم فكر ميكردم دارم اشتباه ميخونم معلومه من خيلي وقته كم كار و بي معرفت شدم اميدوارم كه دختر و پسر گلت هميشه سالم باشن و زير سايه پدر و مادر بزرگ بشن آمين
رزیتا مادر آرمیتا
27 بهمن 92 10:28
سلام قدم پسر ناز و خوشگلتون مبــــــــــــــــارک . ایشالا قدمهای کوچولوش واستون پر از خیر و برکت باشه..... عزیزم منم تقریبا شرایط شما رو دارم و به امید خدا دو ماه دیگه زایمان میکنم . خوشجال میشم به من هم سر بزنید .