نیکا 103
امروز وقت کردم و اومدم خاطره روز تولد نویان عزیزم رو بنویسم
تا جمعه یه روز قبل زایمانم تمام کارهامو کردم و ساعت 7 همراه بابا داود و نیکا رفتیم
درمانگاه که من آمپولی رو که خانم دکتر داده بود بزنم و از اونجا هم بریم خونه عمه
جون که نیکا دورش
شلوغ باشه و بیتابی نکنه
خیلی استرس داشتم بر عکس زایمان قبلیم که خیلی آروم بودم این دفعه نمیدونم چرا با
ترس شروع کردم
قرار بود دو تا مامانی ها و عمه اینا شب همه خونه عمه جون دورت باشیم تا ناراحتی
نکنی گل من
خیلی بازی کردی و من و بابا شب قبل اول رفتیم و پرونده تشکیل دادیم و بهمون گفتن ساعت 6 صبح بیمارستان باشم و همراهم هم ساعت 8 بیاد
اینم عکس مامان که منتطر بابا جون نشسته
اینم بابا جون که منتطر آقای حسابدار هستن
وقتی برگشتیم خونه عمه دیدم سرت به بازی با ساناز گرمه و اصلا به من محل هم نمیدی
نمیدونم چرا اینقدر دلم برات تنگ میشد همش بغض میکردم و یه جایی تنهایی گریه میکردم
خدا میدونه که شب اصلا از استرس خوابم نمیبرد و بغلت کردم و خوابوندمت
بلاخره ساعت 5.45 شد و با داود راهی بیمارستان شدمو قرار شد مامان من و عمه ساعت 8 بیان
وای خدا وقتی داشتن حاضرم میکردن چقدر گریه کردم و یهو لرزم گرفت و و قتی
روی ویلچر گداشتنم و با داود خداحافطی کردم مامنم هنوز نرسیده بود واییییییییییییییییییییییی کلی گریه کردم
وقتی وارد اتاق عمل شدم همش میلرزیدم و و خودمو با گفتن ذکر آروم میکردم و وقتی
خانم دکتر اومد یه خورده آرامش گرفتم هنوز 5 دقیقه نبود که کوچولوی قشنگم دنیا اومد و کلی خدا رو بابتش شکر کردم
وقتی بیدار شدم تو ریکاوری از درد داشتم جیغ میکشیدم و خلاصه شب بیمارستان هم که تمومی نداشت
نویان جونم اصلا نخوابید و همش یا بغل مامانم بود یا بغل پرستارها
وای نیکاییییییییییییییییییییییییی من همش دلم برات یه ذره شده بود و داود زنگ زد که نگران
نباشم و رفتین خونه خودمون و شما بغل داوود خوابیدی و همش میگفتی مامانم رفته آرایشگاه
خلاصه فرداش ساعت 1 رسیدیم خونه و بابا داود هم زحمت کشیدن و گوسفند برای داداش قربونی کردن
وقتی رسیدیم دم در دیدمت که با مامانی منتطر ما هستین
با اون وضعیتم نمیدونم چطوری خودمو بهت رسوندم و بغلت کردم و کلی گریه کردم و بهم چسبیدیم
تو با اون دستهای لطیفت اشکهامو پاک میکردی و میگفتی مامان چی ششدی عزیزمیییییییییییییییییییی
بعدش کادویی که از قبل حاضر کرده بودیم و بهت دادیم و گفتیم داداشی دنیا اومد و برات اینا رو اورده
کلی از دیدن نویان ذوق کردی و عزیزم
اینم کادوهای نیکا جونم
اینم یه آی پد
کلی با داداشی ذوق میکنی و حسودی نمیکنی چون ما همش به شما محبت میکنیم
داود بیچاره از ترسش میاد یواشکی نویانو بغل میکنی
خدا روشکر نویان بچه خوبیه و مثل کوچیکیهای خودت مظلومه
از روزی که اومدم خونه اصلا استراحت ندارم
نویان که شبها گریه میکنه نیکا هم بیدار میشه و تا امروز خودم اصلا یه لحظه هم دراز
نکشیدم خیلی سخته اما دیدن دو تا فرشته خوشگل دلمو به همه چیز گرم میکنه
عکس نویان جون بعد از تولد
نویان و بابا داود
اینجا هم 3 روزگی نویان که برای غربالگری داره حاضر میشه
همراه عمه جون و مامانی رفتن درمانگاه
خدا رو شکر زردی هم نداشتی و وقتی دیروز برای چکاب بردمت پیش دکتر نیکا خیلی ازت راضی بود و کلی به ما به خاطر داشتنت تبریک گفت
این هم نیکا با داداشیش
4 روزگی نویان جون
اولین پستونک خوردن
امروز هم عمه جون زحمت کشیدن و جفتتون رو بردن حمام و پسرم اولین حمامش رو در 9 روزگی رفته
اینا هم عشقهای من هستن
نیکا همش میره سراغش و بهش میگه که عاشقتم و دوستت دارم
واقعا دختر فهمیده ای هستی عزیز دلم بوسسسسسسسسسسس
الهی مامان فدای جفتتون بشه
فردا هم که 10 نویان هست قراره کیک بگیرم و عکساشو براتون میزارم تا پست بعدی فعلا بای