نیکا 79(روزانه های من و دخملی)
امروز صبح وقتی با نیکا جونم از خواب بیدار شدیم تا ساعت 11 کارهای روزانمون تموم شد و دیدم که بله هوا خیلی عالیه و چی بهتر از اینکه با دخملی بریم پارک و یه خورده هوا بخوریم طبق معمول نیکا سر لباس پوشیدن کلی منو اذیت کرد و تا لخت میشد فرار میکرد و اینقدر دست به اون ناف بیچاره میزنی تا متورم میشه بعد گریه میکنی بعد از یه نبرد طولانی با دخملی بلاخره حاضر شدیم و با کالسکه خانمی به سوی پارک حرکت کردیم طبق معمول کلی هم خوراکی خریدیم که خانمی یهو دیدم صدای گریه اش بلند شده که دیدم بله.... بستنی ها رو رو لباست ریختی خلاصه با همون آب معدنی که داشتی شستمت و رسیدیم پارک الهی فدات بشم که تا از دور پارک رو میبینی شروع میکنی به جیغ ز...
نویسنده :
مامان سمانه
17:27