نیکا 28(اولین غذا خوردن)
سلام سلام صدتا سلام وایییییییییییییییییییییی یه روز که اینجا نمیام واسم خیلی سخته خاله جونا
جمعه به روایت نیکا جون:
مامانم امروز سخت عذاب وجدان داره آخه تو هوای سرد با این بابای بیکله منو ور داشتن بردن شاندیز اینقدر هم لباس تن من کردن که دیگه نمیتونم نفس بکشم
آخه یکی نیست بهشون بگه ادمهای بزرگ مگه مجبورید تو این هوا برین بریرون که من طفلکی رو اینقدر اذیت کنین اخه این انصافه؟؟؟؟
از بین 10 تا تخت همه خالی بود فقط این ادمهای بزرگ به همراه عمو سعید و خاله بهناز اونجا بودیم واسه خودشون هم خوشحال بودن و هی آش داغ میخوردن و تا من بیچاره اعتراض میکردم پستونک میرفت داخل دهانم
بله مامانهای عزیز حرف های دخملی رو شنیدین
خیلی ناراحتم که چرا جمعه بیرون رفتیم
البته صبح هوا آفتابی بود تا ما اونجا رفتیم بارون گرفت و من نتونستم به بابا جون نه بگم البته نیکارو خوب پوشوندم ولی دلم واسش سوخت من مامان بدی هستم
تو راه بودیم که عمو نیکا عمو داریوش زنگیدن و گفتن برای ماموریت یه هفته اومئن مشهد و بابا بره دنبالشون چون حوصله هتل و نداره
بابا ما رو گذاشت خونه و رفت دنبال عمو جان
تو این یه هفته هم همش تو خونه به خاطر نیکا زندونی بودیم .اخه شب و روز بارون میباره و بیرون رفتن بیمعنی هست
بابا قول داده امروز مارو ببره بیرون
ما قرار بود هفته دیگه به خاطر مامان بابا داود بیایم تهران البته با ماشین اما اومدنمون افتاد واسه ماهه دیگه و با هواپیما چون هوا خیلی سرده و نیکا جونم میترسم تو راه اتفاقی بیافته
از دوشنبه کوچولوی من شرویع به خوردن فرنی کرده
وای نمیددونین واسه بردن قاشق بعدی به دهانش چیکار میکنه
قلبون شیمکوی خودم برم
مامانی میگه دیگه کمکم باید آبمیوه هم بخوری
هقته دیگه شاید بریم شهر مامانی اینا همونجا واسکن 4 ماهگیتم بزنیم قلبونت برم
خدا کنه این دفعه هم مثل دفعه پیش تب نکنی گل مامان
به همین زودی 4 ماهت تموم شد
من خیلی واسه بزرگ شدن نیکا عجله دارم
دیروز دخملی رو 5 دقیقه تو روروک گذاشتم نیمیدونین چه ذوقی میکرد
هفته دیگه 4 ماهت تموم میشه گل مامان
نیکا جان:نمیدونم چطور خوشحالیمونو از داشتنت توصیف کنم
فقط اینو بدون زندگی من و بابا بدون تو هیچ مفهومی ندارهههههههههههههههههههه
نیکای مامان داره فرنی میخوره و عاشق طعم اونه
این عکسو خیلی دوس دارم تا طرفش رفتم این حرکتو انجام داد
اولین فرنی دخملی
نیکا جونم با روروک جدیدش
عزیز دلم امروز صبح وقتی بابا میخواست بره اینقدر واسش خندیدی و با زبون خودت حرف زدی که بابا نمیتونست بره سر کار
دوست داریممممممممممممممممممممممممممممممممممممم