نیکا 7(هفته 31)
کوچولوی مامان این روزها اصلا برام نمیگذره و ثانیه تانیش رو اعصابم راه میره.نفس تنگی هام بیشتر شده و همش عطش دارم .هر چی آب طالبی وهندونه میخورم هیچ فایده که نداره فقط دسشویی رفتنمو زیاد میکنه.
گل مامان اگه خدا بخواد دیگه چیزی به اومدنت نمونده نمیدونی من و بابا داود چقدر منتظر اومدنت تو بغلمون هستیم.
ناز ناز مامان هر شب میرم تو اتاقت و لباساتو بو میکنم و باهاشون حرف میزنم انگار تو توش نشستی.
نگی مامانم دیونه شده ها اینا طبیعی مادر جان
طی یه خبر فهمیدیم شاید تا تیرماه کار بابات جور بشه و برگردیم تهران
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت
خوشحال هستم از رفتن و ناراحت از اینکه اینهمه واست وسایل خریدیم نمیدونم راضی هستیم به رضای خدا
امروز ساعت 6 رفتم دکتر و خدارو شکر تمام نگرانی هام بی مورر بود خانم دکتر گفت ننینی جون رشدش کاملا طبیعی هست و قلبت هم مثل ساعت میزد و گفت ایشالا 2 هفته دیگه که بیای واست سونو میدم.
مامان جونی بابات هم دیروز رفتن تهران که بساط اومدنت رو محیا کنه .دستشون درد نکنه.
یه هفته هست که دلم خیلی تنگی میکنه .نمیدونم چرا بابایی هم که شبها به خاطر کارش دیر میاد منم کاملا بیحوصله شدم .اینقدر هم هوا گرمه که نمیتونم یه بیرون برم .
پی نوشت:دختر گلم نیکا جون ایشالا خدا پا قدم خیری بهت بده که با اومدنت زندگی منو بابا رو متحول کنی .البته از روزی که تو دلم اومدی به وضوح برکت رو تو زندگیمون داریم میبینیم.خدایا شکرت