ثمره عشقمون نیکا ثمره عشقمون نیکا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
ثمره عشقمون نویان ثمره عشقمون نویان ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
پیمان عشقمونپیمان عشقمون، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

نیکا و نویان جوجه های نارنجی ما

نیکا 84(نمایشگاه کتاب)

1392/2/22 17:08
نویسنده : مامان سمانه
822 بازدید
اشتراک گذاری

++

از هفته گذشته که نمایشگاه کتاب شروع شد خیلی جدی تصمیم گرفتم که به خاطر نیکا حتما امسال رو برم نمایشگاه تا نیکا هم بتونه از غرفه کودک دیدن بکنه و بتونم نرم افزارهای لازم رو براش خریداری کنم

بلاخره این 5 شنبه بختش باز شد و همراه باباجون عصر 5 شنبه راهی نمایشگاه شدیم و به خاطر اینکه ما رو اذیت نکنی کالسکه شما رو هم بردیم

بر عکس همین امروز ظهر نخوابیدی و موقع رفتن توی ماشین خوابت برد و وقتی رسیدیم تو پارکینگ تا گذاشتمت تو کالسکه جیغت هوا رفت و سوارش نمیشدی

بماند که با چه مکافاتی بلاخره نشستی و ما پیروز مندانه راهی غرفه ها شدیم.خدارو شکر با دیدن اون همه نینی و کتاب داستان سر ذوق اومدی و اخلاغت خوب شد و خصوصا که وقتی از غرفه بانک بهت بادکنک دادن بهتر هم شدی عزیزم

بیشتر به خاطر غرفه خاله ستاره رفته بودم چون شما cd  هاشو دوست داری عزیزم

تو یکی از غرفه ها هم وسایل بازی و میز و صندلی بود که با اشتیاق پیش نینی ها رفتی و کلی بازی کردی و موقع برگشتن همش میگفتی پاشو نه پاشو نه

ساعت ٩ خسته و کوفته برگشتیم و سر راه هم رفتیم پارک آزادگان که دخملی بازی کنه

کلی با باباجون سرسره سوار شدی و کیف میکردی که یهو صدای گریه دلخراش یه بچه همه رو به سمتت صدا کشوند وایییییییییییییییییییییییییی خدای من تاب اهنی محکم خورد به صورت یه پسر کوچولو که از سرش همین طور داشت خون میومد من که فشارم افتاد و نزدیک بود غش کنم

واقعا بعضی از والدین چقدر بیخیال هستن مامان وباباش راحت واسه خودشون روی صندلی داشتن چیپس میل میکردن و اصلا دنبال پسرشون نبودن

دخترم کلی ناراحت شد و هر وقت میگم پارک تقلید گریه اون پسره رو میکنی و میگی تاب اوف

موقع برگشتن هم شام رفتیم بیرون و چون شما نمیتونی پیتزا بخوری خودت درخواست سیب زمینی کردی و جالب این بود که برای اولین بار توی صندلی کودک نشستی و اصلا اعتراضی نکردی خدارو شکر که مامان دیگه بزرگ شدی اصلا ما رو اذیت نکردی و برای اولین بار تو این ٢٢ ماه بود که راحت شام خوردیم موقع برگشتن هم اصلا از جات پا نمیشدی و تا اخرین دونه سیب زمینی تو خوردی قربونت برم گلم

نیکا در 26 نمایشگاه کتاب

++

++

++

اینجا هم غرفه شکرستان بود و این هم ننه قمر که تا دیدیش بهش دست زدی و نازش کردی

++

اینجا هم دخملی داره آزمایش میکنه

++

++

++

آخرش هم همش اصرار که پیاده بشم تا پیاده شدی فرار میکردی و اصلا نمیتونستم بگیرمت

++

دخترم به کمک مامانش کلی وسایل اموزشی و کتاب شعر و cd شعر وکارتون خرید

 

++

شبها که میخوای بخوابی چند وقتی بود که برات داستان خاله سوسکه رو میگفتم و تو خیلی دوسش داشتی خدارو شکر تو نمایشگاه کتاب با سی دی شو برات پیدا کردم عزیزم

دیروز وقتی تو اتاقت بودی منم داشتم به کارهای روزانم میرسیدم که دیدم خیلی ساکتی رفتم سراغت دیدم داری به یه چیزی نگاه میکنی خیلی برام عجیب بود

وقتی اومدم جلو وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خدای من میخواستم سکته کنم

دیدم تیغ اصلاح منو برداشتی و خیلی راحت کردی تو گوشت انگشتت و خون داره فواره میزنه و تو داری فقط نگاه میکنی

نمیدونم چطور اون صحنه رو توصیف کنم از یه طرف رنگم مثل گچ شده بود از یه طرف خونت شرشر میومد و من از هولم چسب و پنبه پیدا نمیکردم

خلاصه هر طور بود دستت رو شستم و بتادین زدم و بعدش چسب زدنم خدایا این بچه ها چقدر شیطون هستن

حالا تا بهت میگم نیکا چیکار کزده  اول انگشتت رو نشون میدی بعد میگی تیغ چسب اوخ

خدارو شکر که خطر رفع شد ولی خیلی بد بریدی خانمی

++

این روزها خیلی شیطون شدی

چند روز پیش دیدم هی عطسه میکنی نه یکی نه 2 تا شاید 10 تا بهت مشکوک شدم دیدم دماغت خونیه

 وقتی درازت کردم مماغتو تمیز کنم دیدم یه دایره سبز رنگ تو دماغته چنان جیغی کشیدم که داود پرید اومد گفت چی شده اینقدر هول بودم نمیدونستم چیکار کنم

دستبندت چند روزی بود غیب شده بود نگو پاره اش کردی و دونه هاشو تو دماغت جا سازی کرده بودی خلاصه بابایی هی بهت گفت فین کن که خدارو شکر اینم بخیر گذشت وروجک مامان بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

وابستگیت به بابا چند وقته زیاد شده و اگه سر ساعت همیشگی نیاد هی میری دم پنجره میگی داود داود

تا لختت میکنم هی به بابا نگاه میکنی اخه بابا تا لخت میشی میاد کلی بهم میمالونتت برای همین هم تا لخت میشی میگی میمی بابا

دوستت داریم حتی بیشتر از اون که فکرشو بکنی عشق مامان

 دختر نازم دیگه بزرگ شدی و حتی جمله هارو هم راحت میگی و فقط به جای کسره اخر همه کلمه ها نمیدونم چرا فتحه میزاری خانمی

دیروز داشتم خونه رو جارو میکشیدم شما هم روی مل داشتی برای خودت بپر بپر میکردی توی هال خودم بودم یه لحظه نگات کردمدیدم همون طوری روی مبل خوابیدی عزیزممممممممممممم

++

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان گیسوجون
25 اردیبهشت 92 23:00
خسته نباشی فرشته کوچولو
کتابهات هم مبارکه
آخی جانم انگشتش اوف شده بوس


واییییییی خاله نمیدونی چه روز بدی بود که..
♥مامان آمیتیس♥
26 اردیبهشت 92 1:32
واقعا بعضی پدر مادرا خیلی بیخیالن
بوس برای نیکا جون


بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
فرناز/ مامان ریحانه
30 اردیبهشت 92 18:40
اون عکسش که کنار ننه قمره خیلی جالبه

و اون عکس آخری که لالا کرده هم خیلی معصومانه است
من وقتی ریحانه اینجوری یهو لالا می کنه گریم می گیره و دلم می سوزه


عزیزمممممممممممممممممم
مامانی طهورا
6 خرداد 92 18:01
الهیییییییییی
چقدم نازه
ماشششششششششااله


ممنونم خاله جونی
مامان الینا،آنیتا
12 مرداد 92 13:09
سلام سمانه جان .خوشحال شدم اومدی پیشم .رمز رو برات خصوصی میزارم .دختر نازتو ببوس