نیکا 39(مسافرت برفی)
روز 5 شنبه ساعت 10 در حالی که من و نیکا جونی تازه از خواب ناز بیدار شدیم بابا جونی زنگ زدن که
اگه میخوای بری ولایتتون زود حاضر بشین همراه دایی جون بریم ولایت
منم که از خدا خواسته وقتی اسم شهر و دیار و خانواده میاد انرزی بس زیاد میگیرم و گویا
معجزه میشه که در عرض 3 ساعت اماده میشم
هم ظرفهای دیشب رو میشورم
لباسهای چرک میره داخل ماشین و روی شوفاز خشک و اتو میشه
نیکا ناهارشو میخوره ولباسها جمع میشن و امادههههههههههههههههههههه
ساعت 1 بابا و دایی اومدن و ما حاضر بودیم و راه افتادیم و به کسی هم نگفتیم
ساعت 5 رسیدیم و به مامانی زنگ زدم گفتم شاید شب راه بیافتیم که اول گفت وای پس پاشم
شامممممم بزارم؟؟ امان از دست این مادرها
همون لحظه هم آیفون رو زدیم و مامان کلی تعجب کرد که بهش کلک زدیم تا 2 ساعت بعد همه خواهرها اومدن
خدای من دوقلوهای خاله هلنا و هلیا راه میرن وکلی قد کشیدن
الهی قربونتون برم تولدشون هم بود و براشون 2 تا خرس از خودشون بزرگتر خریدم
روز بعد هم ماندانا کوچولو اومد که همش با ما غریبی میکرد و فقط با نیکا دوست بود
هلنا خاله همش میومد و نیکارو لیس میزد
سهیل جون هم امتحاناش تموم شده بود و منتظر کارنامه اعمالش بود
روز جمعه رفتیم با خاله ها برف بازی خیلی خوش گذشت از همه بیشتر بابا داود کیف کرد اینقدر که تیوپ سواری کرد حالش داشت بد میشدو بعد هم بساط
دختر گل من هم برفهارو نگاه میکرد
بعد از اون هم خسته و وارفته اومدیم خونه و مامانی با فسنجون خوشمزش ازمون پذیرایی کرد و خاله مزگان بنده خدا خیلی خسته شد
دست همشون درد نکنه
دختر گلم استخر بادیت رو هم برده بودیم و توش میشستی و غذا میخوردی
اصلا هم غریبی نمیکردی
ایشالا به همه هر جا که میرن خوش بگذره
ساعت 4 هم بر گشتیم مشهد و تو بابا جون از خستگی ساعت 9 لالا کردین و مامان فداکارت تا 12 داشت کاراشو میکرد
نیکا جون که تو برف واستاده
دخملی با صندلیش
نیکا جون رو تخت مامان
نیکا جان چند روزه که نیم ساعتی تو گهوارش با عروسکها حرف میزنه
نفس مامان دیروز در تاریخ 9 بهمن رسما با روروئکش راه افتاد
الهی فدات بشم مامان جون
فقط جای خاله سمیرا و دختر گلش کیانای من خالی بود.......