ثمره عشقمون نیکا ثمره عشقمون نیکا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره
ثمره عشقمون نویان ثمره عشقمون نویان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
پیمان عشقمونپیمان عشقمون، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

نیکا و نویان جوجه های نارنجی ما

نیکا ۱۲۳

نویانم هشت ماهگیت مبارک نفسم دخترم عروسکم ۳۸ماهگیت مبارک حدودا دو هفته ای هست که بعد از تولد آرمیتا جون اومدیم مسافرت پیش مامان و خاله ها به شماها که خیلی خوش میگذره و اصلا دوست نداری برگردیم تهران همش میگی به هواپیما بگو نیاد دنبالمون خونه مامانی خوبه الهی فدات بشم من که اینقدر زبون میریزی عزیزم اینجا هر روز دختر خاله ها میان یا ما باهاشون میریم بیرون و کلی بهت خوش میگذره خیلی پشیمون شدم که لپ تاب نیاوردم و این پست رو هم مجبوری دارم با آی پد جنابعالی میزارم دیروز دوستهای وبلاگیمون خونه مامان سحر و بنیتا جون دعوت بودن و حیف شد که ما نبودیم نویان جون در هفت ...
14 شهريور 1393

نیکا 122

 نویان عزیزم 7 ماهگیت مبارک نیکای خوشگلم ۳۷ ماهگیت مبارک دیگه پست گذاشتن تو این خونه هم برای من شده یه رویا  تا حالا 3 تا پست دارم که همین طوری بلاتکلیف تو قسمت موقت جا خوش کردن و وقت نمیکنم از اونجا بیارمشون بیرون بریم سر اصل مطلب این روزهای نی نی های من از نویان بگم که فوق العاده کنجکاو و شیطون شده و ماشالا اصلا یه جا بند نمیشه من که دیگه کم آوردم برعکس نیکا اصلا روروک رو دوست نداره و همش جیغ میزنه که نشینه و میخواد سینه خیز بره و شیطونی کنه خدا رو شکر از وضعیت غذا  خوردنش  فوق العاده راضی هستم و بر عکس بازم از نیکا خوش خوراک تره تا وقتی به...
14 مرداد 1393

نیکا120 (تولد آرمیتا جون)

دختر قشنگم چند تا مطلب جا مونده بود که امروز فرصت کردم بیام و برات آپ کنم عزیزم آناهیتا جون مامان آرمیتا زحمت کشیدن و یه تولد خیلی قشنگ برای آرمیتا جون توی شهر بازی امید شرق گرفتن  که تاریخش هم 1 شهریور ماه بود و شما رو هم لطف کردن دعوت کردن درست از روزی که بهت گفتم میریم تولد آرمیتا جون دیگه کچلم کردی و هی هر روز میگفتی پس کی میریم تولد آرمیتا تمام مشکل من نگهداری از نویان بود که خدارو شکر ساعتش طوری بود که بابا میتونست بیاد و نویان رو نگه داره و نها مشکل من این بود که بابا جون برای روز بعدش ساعت 9 صبح بلیطامون رو برای رفتن به مسافرت گرفته بودن یعنی وقتی خسته و کوفته از مهمونی میومدیم باید برای رفتن ب...
14 مرداد 1393

نیکا(119)

نویان عزیزم 6 ماهگیت مبارک نیکای خوشگلم 3 سالگیت مبارک 14 تیرماه پسر عزیزم 6 ماهت تموم شد و وارد 7 ماهگی شدی قند عسلم دقیقا 5.5 ماهگیت تونستی سینه خیز بری و در عرض 2 هفته سرعتت خیلی زیاد شده بطور کاملا مسلط میشینی و اصلا روروک رو دوست نداری فکر کنم همین روزها بخوای چهار دست و پا هم بری نسبت به اسباب بازی های موزیک دار عکس العمل نشون میدی و نیکا خانم باید اجازه بدن تا بتونی ازش استفاده کنی دقیقا وقتی از مسافرت برگشتیم خوردن فرنی و اب جوشیده رو شروع کردی و عاشق بیسکوییت مادر با شیر هستی نیکا خیلی باهات مهربون تر شده و خداروشکر باهات خوب رفتار میکنه خ...
16 تير 1393

نیکا 118(تولد 3 سالگی)

    میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای من است وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم دوروزگی نیکا جان از یه ماه قبل تولدت میخواستم برای امسالت یه تولد متفاوت بگیرم 1 سالگیت چون مشهد بودیم تولد کفشدوزکی با خونواده خودم برات گرفتم 2سالگیت چون نویان رو باردار بودم عزیزم زیاد نتونسستم کاری برات بکنم فقط چون تهران بودیم خونواده بابا داود و خاله سمیرا رو شام دعوت کردم برای همین امسال گفتم بهت خوش بگذره چی بهتر از اینکه با دوستای خو...
8 تير 1393

نیکا(117)تولد کیانا

یاز یه هفته قبل از اینکه بریم شمال خاله جون سمیرا برای 2 تیر برا کیانا جون توی مهد کودکشون تولد گرفته بود و مارو هم به مهد دعوت کرد خیلی خوشحال بودی و همش منتطر تولد کیانا بودی که بری مهدشون رو ببینی وقتی از شمال برگشتیم مامانی و بابایی هم اومدن تهران و تا یه هفته ای پیش من و جون سمیرا باشن از صبحش احساس کردم هم تو هم نویان سرما خوردین و کمی هم آب بینی تون نیومد ا ما خود درمانی کردم و بهتون شربت دادم اصلا حواسم به مهمونی نبود شبش هم که رفتیم خونه خاله شما دوتا اینقدر ماچ و بوسه و بغل همدیگه رو کردین که نگو آخر شب هم با گریه دوتاتون برگشتیم خونه فرداش که مامانی بهم زنگ زد...
4 تير 1393

نیکا 116(سفر شمال 3)

5 شنبه هفته پیش 21 خرداد طبق قرار قبلی با خانواده های 2 تاییمون راهی شمال شدیم البته ما 5 شنبه باید میرفتیم که سالگرد شوهر خاله بابا بود و از شنبه دوتا خانواده ها با هم و کنار هم ویلا گرفته بودن برای همین بابا گفت ما هم هم به مراسم میرسیم هم خودمون ویلا میگیریم 5 شنبه رفتیم  ساری خونه خاله بابا و و اونجا شلوغ بود و همه دختر خاله های بابا با بچه هاشون بودن شما هم که از خدا خواسته با نوه های خاله بابا که خیلی ازت بزرگترن بازی میکردی و نویان هم دست همه میچرخید و قتی  اونجا میریم من دیگه از نگهداشتن نویان راحت میشم بعداز ظهر وقتی رفتیم سر خاک نیکا با تعجب اونجا رو نگاه ...
30 خرداد 1393