ثمره عشقمون نیکا ثمره عشقمون نیکا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
ثمره عشقمون نویان ثمره عشقمون نویان ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
پیمان عشقمونپیمان عشقمون، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

نیکا و نویان جوجه های نارنجی ما

نیکا 74(20 ماهگی)

عزیز دلم 20 ماهگیت مبارک عسل مامان دیگه داری تند تند بزرگ میشی روز به روز شیطون تر از قبل بهار نزدیک و من و دخملی هم مشغول روزانه های خودمون هستیم .امسال که ما خونه تکونی نداشتیم چون تازه اومدیم اینجا خونه تمیز بود و فقط یه مقدار خرید عید دارم که یکشنبه با نینی گولو رفتیم خیابون بهار و بعد 3 ساعت چرخیدن بلاخره خریدهای نیکا تموم شد و راضی برگشتم خونه عزیز دلم انشالا به شادی بپوشی عزیزم . خدارو شکر عزیزم از روزی که از شیر گرفتمت هم غذا خوب میخوری هم واسه خوابیدنت مامان رو اذیت نمیکنی وقتی موقع خوابت میشه 100 cc شیر میخوری بعد...
16 اسفند 1391

نیکا 73

اندر احوالات گل دخمل در روزهای پایانی سال 1391 سال نهنگ عزیز دلم به همین زودی یه سال دیگه از با هم بودنمون گذشت و چقدر شیرین بود لحظه لحظه های با تو بودن .رشد کردن دخمل کوچولوم جلوی چشمام تو سالی که گذشت یادمه پارسال این موقع ها بود که تازه دستای خوشگلتو به مبل میگرفتی و بلند میشدی و ماچقدر ذوق زده میشدیم بهار هم با همه خوبی هاش داره کم کم مهمونمون میشه و خداروشکر بیصبرانه منتطرم که لباسهای راحت بپوشی و بریم پارک عزیزم اما من همیشه عاشق پاییز و زمستون بودم گل دخملی کارهاییکه تو این یه سال یاد گرفتی: 4 دست و پا رفتن - نانای نانای کردن -دندان دراوردن -راه رفتن و بلاخره حرف زدن بود قربونت برم از تک تک کارهای شیرینت...
7 اسفند 1391

نیکا 72(شیر مامان ممنوع)

١/١٢/١٣٩١                        ساعت 12 ظهر عزیز دلم تقریبا از 20 روز پیش اموزشهای لازم برای از شیر گرفتنت رو شروع کردم از قبیل کمتر میمی خوردن و شیر آقا گاوه رو تو شیشه خوردن تقریبابیشتر از روزی یه بار شیشه رو نمیخوری به جون کوچولوت قسم تا زمان استانداردش میخواستم بهت شیر بدم اما هم دکتر شما هم دکتر خودم گفت دیگه باید قطعش کنم چون هم شما غذا خور بشی هم اینکه چند ماههیی میشه موهای مامان ریزش شدید گرفته قربونت برم بخدا اصلا دلم نمیاد تورو از اغوشم محرومکنم عزیز دلم وقتی یاد چشمهای خوشگلت میافتم غصه میخورم ا...
3 اسفند 1391

نیکا 71 (شرکت در مسابقه)

 با سلام خاله های عزیز نیکا تو مسابقه زیباترین نینی شرکت کرده خواهش میکنم اگه دخملی مارو هم قابل میدونید به این ادرس برین و بهش رای بدین ممنون میشم بوس shahrekhatere . niniweblog .com ...
28 بهمن 1391

نیکا 70 (19 ماهگی)

١٩ ماهگیت مبارک عزیزم امروز 19 ماه از با هم بودنمون گذشت و خوشحالم از اینکه دیگه تا 6 سالگیت واکسنی نداری عشقم میدونی دخترم مادر بودم هر لحظش یه تجربه جدید تجربه های شیرین و گاهی وقتها تلخ دختر نازم تو این مدتی که تورو داشتیم هیچ وقت از داشتنت پشیمون نشدیم شما خداییش دختر خیلی اروم و منطقی هستی اما مامان یه وقتهایی واقعا در مقابلت کم میارم هر روز گردگیری میکنم دریغ از اینکه 5 ثانیه بزاری تمیز بمونه دوبار هه لک لک و لک هیچ وسیله تزیینی از دست شما نداریم خانمی و خونمون لخت شده گل مامان تمام کارهای منو تکرار میکنی وقتی میخوام لباس اتو کنم شما هم میری اتو خودتو میاری و لباساتو با حوصله اتو میکنی لباسهای بابا و...
15 بهمن 1391

نیکا 69(سالن کودک توت فرنگی)

اینقدر این خاله آنا هیتا مامان ارمیتا جونی از سالن بازی توت فرنگی نوشت که ما هم کلی وسوسه شدیم نیکا کوچولو رو ببریم اونجا و البته من فکر میکنم این ارمیتا شیطون دیگه اسپانسر اونجا شدن خلاصه وقتی وارد اونجا شدیم اول از همه سراغ ارمیتا رو گرفتم که دیدم بلهههههههههههههه همه این خوشمل خانومو میشناسن و خانم گفت که اتفاقا امروز هم یه سری از مامانها اینجا قرارداشتن همون طور که انا جون گفته بودن جای خوبی بود و نیکا که کلی بازی کرد و البته بیشتر وقتشو صرف نقاشی کشیدن و استخر توپها کرد و اخر سر هم با گریه تشریف اورد خونه و یه جایزه هم گرفتن و با یه عالمه انرژی مثبت و یه بادکنک خوشمل راهی منزل شدن دخترم خوشحالم که امروز با دیدن همبازی ه...
11 بهمن 1391

نیکا 68(پارک)

روز چهار شنبه بابایی نیکا ازصبح که رفته بود سمینار تا ساعت 5 که برگشت یهو دچار استخون درد شده بود و نه میتونسته اونجا وایسته نه میتونسته بیاد خونه. طفلکی اینهمه  تحمل کرده بود و تا اومد خونه از شدت تب و لرز افتاد و من و نیکا هم حیرون شدیم خلاصه کاشف به عمل اومد که بابا جون آنفلانزا شدن و منم سریعا دست به کار شدم و اول از همه واسه اینکه شما نگیری سریع بردمت خونه مامانی و بعد برگشتم که به بابا رسیدگی کنم .روز بعدش هم بابا هنوز ضعف داشت و نمیتونست نیکارو بغل کنه الهی بمیرم اولین باری بود که بابا دست رد به سینت زد و بغلت نمیکرد یهو چنان بغضی کردی بعدشم با صدای بلند گریه کردی عزیزممممممممممممممممممممممم بابا خیلی ناراحت شد که ...
8 بهمن 1391

نیکا 67( مسافرت زمستونی)

از روز شنبه که باباجون گفتن برای تولد 2 قلو ها نمیتونیم بریم خیلی ناراحت بودم مخصوصا اینکه امسال اولین باری بود که هر 6 تا خوااهر و برادر میتونستیم کنارهم باشیم اما به روی بابایی نیاوردم..اخه طفلکی نمیتونست مرخصی بگیره روز 3 شنبه یهو  دایی حون زنگ زدن که بله امروز صاحب دخمل مظلوم و خنده رویی شدن .با این تلفن دیگه عزمم جزم شد که هم بریم ارشیدا کوچولو رو ببینم هم تولد 2 قلوها بریم .حتی شبش هم واسه شما لباس خریدیم که یهو رادیو گفت راهها خرابه و بازم بیخیال این مسافرت شدیم امااااااااااااااااااااااااااا همچنان دلم اونجا بود.صبح بابا رفت سر کار که ساعت 10 هم خاله جون سمیه هم دایی رضا اصرار کردن که امروز افتابه و اگه الان هم راه بی...
3 بهمن 1391

نیکا 66

حدودا ١ هفته ای بود بعد واکسنت که بی اشتها و لجباز شده بودی و تقریبا هیچی نمیخوردی هر چیزی هم که برات میزاشتم کاملا ظرفش رو خالی میکردی رو میز خیلی باهات دعوا میکردم که داری لجبازی میکنی .الهی بمیرم برات مامان ببخشید که سرت داد زدم و دعوات میکردم اخه ناراحت بودم غذا نمیخوردی.دیروز دیدم جفت لپ هات قرمز شده اولش شک کردم گفتم شاید اوریون باشه باز یادم اومد که واکسن شو زدیم که به زور دهنت کوچیکتو باز کردم که دیدم ای دل غافل ٣ تا مروارید تو دهنت در اومده قربونت برم مامان منو ببخش که دیر متوجه شدم و به خاطر غذا نخوردنت دعوات کردم بوسسسسسسسسسسس هفته پیش هم طرح بینایی سنجی کودکان ١ تا ٤ سال بود که بردمت و خداروشکر چشمهای خوشگلت سا...
26 دی 1391

نیکا 65

خداروشکر امسال هم سالم بودیم و روز اربعین نذری مامانی رو خوردیم و خودمونو تا سال بعد بیمه کردیم کوچولوی قشنگم رو هم بردم سر دیگ برنج و از خدای مهربون سلامتیش رو خواستار شدم دختر گلم امیدوارم همیشه به این مسایل اهمیت بدی و بدونی که ما همیشه به این مراسم ها معتقد بودیم و هستیم گل دخملی روز اربعین حسابی با دختر عمه ها و پسر عموها بازی کرد و خداروشکر که تنت سالمه و شیطنت میکنی درس و تمرین کارت های بن بن بن هم همچنان به قوت خودش باقیه و شما کفش وگوش و چشم رو هم یاد گرفتی عزیزترینم   فقط هم یه بار تمام کارت ها رو اسم میبری و بار دوم دیگه حوصله نداری و فرار میکنی از روز بعد احساس کردم باز داری سرما میخوری و بله آ...
20 دی 1391